بیا دریا شویم

با سلام و آرزوی موفقیت برای شما دوستان عزیز

 

دوستان سال نو تبریک

 

الهم عجل لولیک الفرج

 

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1398برچسب:یه سوال؟,ساعت 23:0 توسط معین| |

 

بی مقدمه با این مقدمه حرف دل همه را در دفتر عشق نوشته ام


                                   شما نیز بخوانید تا به راز دلهای عاشقان پی ببرید.

 

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1398برچسب:یه سوال؟,ساعت 22:58 توسط معین| |

عشق نمی پرسه که تو چکار  میکنی ؟...

                         فقط میگه باعث میشی قلبم به ضربان بیافته .

نوشته شده در جمعه 4 فروردين 1391برچسب:,ساعت 2:31 توسط معین| |

نوشته شده در جمعه 4 فروردين 1391برچسب:,ساعت 2:24 توسط معین| |

نوشته شده در جمعه 4 فروردين 1391برچسب:,ساعت 2:21 توسط معین| |

نوشته شده در جمعه 4 فروردين 1391برچسب:,ساعت 2:12 توسط معین| |

نوشته شده در جمعه 4 فروردين 1391برچسب:,ساعت 2:9 توسط معین| |

 

http://s1.picofile.com/file/7329539565/love_far91.jpg

تو که میدانی تمام وجودم هستی
این شعر را برای تو نوشتم تا بخوانی و بدانی همه ی زندگی ام هستی
نه قافیه دارد ، نه ردیف ، نه آهنگ دارد نه طنین
اینها همه حرف دلم بود ، همین!
.
.
.
نمیتوانم در خیالم ، روزی را ببینم که تو نیستی
من در کوچه ها آواره و سرگردان باشم
و هر کسی مرا ببیند از  من بپرسد در جستجوی کیستی؟
.
.
.
مثل او که در کنار ساحل دریا نشسته
به امواج دریا دل بسته
من هم نشسته ام در کنار ساحل قلب تو
و دل بستم به تو
دل بستم به امواج خروشان عشق تو
.
.
.
نه مهربانی تو را میخواهم ، و نه دلسوزی های تو را
نمیبخشم آن قلب بی وفای تو را
بگذار در حال خودم باشم
به تنهایی بیشتر از تو ، نیاز دارم
پس بگذار با تنهایی تنها باشم
در خلوت خویش با غمها باشم
نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن باشم
.

سایر جملات بسیار زیبا در ادامه مطلب


.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:,ساعت 17:13 توسط معین| |

 

مردي مقابل گلفروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود

 

سفارش دهد تا برايش پست شود.

 

وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد که روي جدول خيابان نشسته بود و هق هق گريه

 

مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : « دختر خوب ، چرا گريه مي کني؟

 

دختر در حالي که گريه مي کرد گفت: « مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75

 

سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود.» مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا من براي تو يک

 

شاخه رز قشنگ مي خرم.

 

وقتي از گلفروشي خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟

 

دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.

 

مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.

 

مرد دلش گرفت ،طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد

 

تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:32 توسط معین| |

 

 
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دخت

قلب

قلب

ر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

 

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:28 توسط معین| |

 

نامه ای به خدا:

خدای خوبم سلام

می بینی آدما که یه زمانی فرشته بودن دارن چی کار می کنن خودم هم خجالت می کشم باهات حرف بزنم ولی خب چی کار کنم؟؟؟؟

خدا جونم ممنون که تو شادی ها وغم هام کنارم بودی بهم کمک کن اونی بشم که تو می خوای وکاری کن که رسم آدم بودن و همزمان فرشته بودنو یاد بگیرم یا شاید نه ،یادم بیاد...........

این چیزی بود که من برات نوشتم ،خدای خوبم

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:25 توسط معین| |

 زانوهامو بغل کرده بودمو نشته بودم کنار دیوار

 دیدم یه سایه افتاد روم

سرم رو آوردم بالا

نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم

تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد

گفت:تنهایی

گفتم:آره

گفت:دوستات کوشن؟

گفتم: همشون گذاشتن رفتن

گفتی: تو که می گفتی بهترین هستن!

گفتم:اشتباه کردم

گفتی: منو واسه اونا تنها گذاشتی

گفتم:نه

گفتی:اگه نه،پس چرا یاد من نبودی؟

گفتم:بودم

 گفتی:اگه بودی،پس چرا اسمم رو نبردی ؟

گفتم:بردم، همین الان بردم

گفتی:آره،الان که تنهایی،وقت سختی

گفتم:…..(گر گرفتم از شرم-حرفی واسه جواب نداشتم)

-سرمو اینداختم پایین-گفتم:آره

گفتم:تو رفاقتت کم آوردم،منو بخش

گفتی:ببخشم؟

گفتم:اینقدر ناراحتی که نمی بخشی منو؟ حق داری

گفتی:نه! ازت ناراحت نبودم! چیو باید می بخشیدم؟

تو عزیز ترینی واسم،تو تنهام گذاشتی اما تنهات نذاشته بودمو نمی ذارم

گفتم:فقط شرمندتم

گفتی:حالا چرا تنها نشستی؟

گفتم:آخه تنهام

گفتی:پس من چی رفیق؟

من که گفتم فقط کافیه صدا بزنی منو تا بیام پیشت

من که گفتم داری منو به خاطر کسایی تنها می ذاری که تنهات می ذارن

اما هر موقع تنها شدی غصه نخور،فقط کافیه صدا بزنی منو

من همیشه دوست دارم،حتی اگه منو تنها بزاری،

همیشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودی،منو فراموش کردی تو این خوشی

اما من مواظبت بودم،آخه رفیقتم،دوست دارم

دیگه طاقت نیاوردم،بغض کردمو خودمو اینداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط کردم

گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نکن که تو خودم گم بشم

گفتم دوست دارم…

گفتم: داد می زنم تو بهترین رفیقیییییییییییییییی

بغلت کردم گفتم:تو بن بست رفیقی

یک کلام،خدا تو بهترینی

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:21 توسط معین| |

 

چند روزه بد جور دلم گرفته

 

 خدا جونم بهم آرامش بده

 

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 3:21 توسط معین| |

*می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت ؟

 

جایی که می ری مردمی داره که می شکننت ،

 

نکنه غصه بخوری تو تنها نیستی ،

 

تو کوله بارت عشق می ذارم که بگذری ،

 

قلب می ذارم که جا بدی ،

 

اشک می دم که همراهیت کنه ،

 

و مرگ که بدونی بر می گردی پیش خودم .

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 3:8 توسط معین| |

  اگر میشد نماز عشق را پیشت ادا کرد

                                              دو زانو می نشستم از جفایت گریه می کردم

                                   

 

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 2:22 توسط معین| |

 

گریه نکن گلم.........

 

قسمت نبود............

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 2:13 توسط معین| |

 

 
ضربه ي آخر راخدايم” زد........... !

 

 
آن زمان که براي رفتنم استخاره کردم و “خوب” آمد......
نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 2:9 توسط معین| |

 

خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

 

گناهانـــــــــــــــــــم را نادیده بگیـــــــــــــــــــر

 

همانطور که دعا هایـــــــــــــــــــم را

 

نشنیده میگیــــــــــــــــری

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 2:5 توسط معین| |

سلامتيه اون پسري که...

..
10سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت...
..

20سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت....
... ... ... ... ..
30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه...!!!
..
باباش گفت چرا گريه ميکني..؟
..
گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد...!

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 2:1 توسط معین| |

 

"آخــــــــــــــــــــــریـــــن آرزو"

 

 

 

پسر نگاهی به دختر کرد و گفت : حالا که کنار ساحل هستیم بیا یه آرزوی قشنگ بکنیم

 

دختر با بی میلی قبول کرد.....

 

پسر چشماشو بست و گفت : کاشکی تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم ...

 

بعد به دختر گفت حالا تو آرزوتو بگو...

 

دختر چشماشو بست و خیلی بی تفاوت گفت: کاشکی همین الان دنیا تموم بشه ...

 

وقتی چشماشو باز کرد پسر رو ندید....... فقط چند تا حباب رو آب دید....

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:58 توسط معین| |

کلبه ای می سازم پشت تنهایی شب زیر این سقف سیاه که به زیبایی دل تنهای تو باشد ،

پنجره هایش از عشق سقفش از عطر بهار ، رنگ دیوار اتاقش گل یاس ،

عکس لبخند تو را می کوبم روی ایوان حیاط تا که هر صبح اقاقی ها را از تو سرشار کنم ،

و چراغ شب تنهایی من نور چشمان تو هست ، کاشکی در سبد احساسم شاخه ای مریم بود

عطر آن را با عشق توشه راه گل قاصدکی می کردم که به تنهایی تو سر بزند ، تو به من

 نزدیکی و خودت می دانی

شبنم یخ زده چشمانم در زمستان گرمی دست تو را میطلبید...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:34 توسط معین| |

از لب ساحل دریا هر کس یه خاطره داره ،

می دونی چرا ؟؟؟؟

چون دست خیلی هارو توی دست هم می ذاره .

پس بیا خاطره مرور کنیم

-----------------------------------------------------------------

دیگر لازم نیست به ساحل دریا بروید

ما ساحل دریا را به خانه های شما می آوریم

 

 

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:57 توسط معین| |

 

در این جهان نیاز به دوست داشتن و ستایش شدن بیش از نیاز به نان است

مادر تراز

 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:30 توسط معین| |


Power By: LoxBlog.Com